.: سفری در پیش :.
دیربازی ست که فریاد کنان تک تک پنجره ها را زده ام و به گوش همه مردم شهر خبر از رفتن آن چلچله هایی خواندم که زمانی نزدیک لانه کردند در اندیشه شهر و زمین تا آن روز اینهمه حوصله را یاد نداشت و ندیدند که در همهمه چلچله ها آفتابی دل آفت زده شان را پر کرد و شب خاطرشان روشن شد مردم شهر گمان می کردند تا ابد چلچله ها می مانند و نمی دانستند وقتی از دورترین خانه شهر سوز سرمای زمستان آمد عشق در قلب پرستوها مرد و شبی در پس غفلت اندیشه شهر وقتی از خاطره چلچله غافل بودند دیو شب با سپر سوز زمستان آمد و همان شب یکی از چلچله ها چشم در هاله خونبار افق دوخته بود و پرید... دیربازی ست که فریاد کنان تک تک پنچره ها را زده ام... در هجوم نفس سرد زمستان دل من می لرزد آخرین چلچله هم پر زد و رفت وقت رفتن دیدم چشم در هاله خونبار افق دوخته بود آی ای مردم شهر در افق هاله ای از آتش و خون می بینم روزی از شهر شما خواهم رفت
بهنام
|