سفارش تبلیغ
صبا ویژن
» Today hit:0 » Yesterday hit:0 » All hit:4080
  • داستان
    » About Us
    داستان
    بهنام
    یشسشیس
    » My logo
    داستان

    » Yahoo
    »» شعر »» date:84/9/22 «» 3:53 ع

    .: سفری در پیش :.

     

    دیربازی ست که فریاد کنان
    تک تک پنجره ها را زده ام
    و به گوش همه مردم شهر
    خبر از رفتن آن چلچله هایی خواندم
    که زمانی نزدیک
    لانه کردند در اندیشه شهر
    و زمین تا آن روز
    اینهمه حوصله را یاد نداشت
    و ندیدند که در همهمه چلچله ها
    آفتابی دل آفت زده شان را پر کرد
    و شب خاطرشان روشن شد
    مردم شهر گمان می کردند
    تا ابد چلچله ها می مانند
    و نمی دانستند
    وقتی از دورترین خانه شهر
    سوز سرمای زمستان آمد
    عشق در قلب پرستوها مرد
    و شبی
    در پس غفلت اندیشه شهر
    وقتی از خاطره چلچله غافل بودند
    دیو شب با سپر سوز زمستان آمد
    و همان شب یکی از چلچله ها
    چشم در هاله خونبار افق دوخته بود
    و پرید...
    دیربازی ست که فریاد کنان
    تک تک پنچره ها را زده ام...
    در هجوم نفس سرد زمستان
    دل من می لرزد
    آخرین چلچله هم پر زد و رفت
    وقت رفتن دیدم
    چشم در هاله خونبار افق دوخته بود
    آی ای مردم شهر
    در افق هاله ای از آتش و خون می بینم
    روزی از شهر شما خواهم رفت



    بهنام
    »» comments ()

    »» Posts Title  
    شعر
    شعر