سفارش تبلیغ
صبا ویژن
» Today hit:0 » Yesterday hit:0 » All hit:4076
  • داستان
    » About Us
    داستان
    بهنام
    یشسشیس
    » My logo
    داستان

    » Yahoo
    »» شعر »» date:84/10/7 «» 6:24 ع

    شعر زیر از سهراب سپهری است

    اهل کاشانم.
    روزگارم بد نیست.
    تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
    مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
    دوستانی ، بهتر از آب روان .

    و خدایی که در این نزدیکی است :
    لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
    روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

    من مسلمانم .
    قبله ام یک گل سرخ .
    جانمازم چشمه ، مهرم نور .
    دشت سجاده ی من .
    من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
    در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .
    سنگ از پشت نمازم پیداست :
    همه ذرات نمازم متبلور شده است .
    من نمازم را وقتی می خوانم
    که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.
    من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام » علف می خوانم،
    پی « قد قامت » موج
    .



    بهنام
    »» comments ()
    »» شعر »» date:84/9/22 «» 3:53 ع

    .: سفری در پیش :.

     

    دیربازی ست که فریاد کنان
    تک تک پنجره ها را زده ام
    و به گوش همه مردم شهر
    خبر از رفتن آن چلچله هایی خواندم
    که زمانی نزدیک
    لانه کردند در اندیشه شهر
    و زمین تا آن روز
    اینهمه حوصله را یاد نداشت
    و ندیدند که در همهمه چلچله ها
    آفتابی دل آفت زده شان را پر کرد
    و شب خاطرشان روشن شد
    مردم شهر گمان می کردند
    تا ابد چلچله ها می مانند
    و نمی دانستند
    وقتی از دورترین خانه شهر
    سوز سرمای زمستان آمد
    عشق در قلب پرستوها مرد
    و شبی
    در پس غفلت اندیشه شهر
    وقتی از خاطره چلچله غافل بودند
    دیو شب با سپر سوز زمستان آمد
    و همان شب یکی از چلچله ها
    چشم در هاله خونبار افق دوخته بود
    و پرید...
    دیربازی ست که فریاد کنان
    تک تک پنچره ها را زده ام...
    در هجوم نفس سرد زمستان
    دل من می لرزد
    آخرین چلچله هم پر زد و رفت
    وقت رفتن دیدم
    چشم در هاله خونبار افق دوخته بود
    آی ای مردم شهر
    در افق هاله ای از آتش و خون می بینم
    روزی از شهر شما خواهم رفت



    بهنام
    »» comments ()

    »» Posts Title  
    شعر
    شعر